۲۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران

ای صبح سپید از شب تار بگو

از گیسوی پرپیچش دلدار بگو

از قبح گناه و زشتیش می دانم

از سرخی بی حد لب یار بگو


پ ن:

صبح:طلوع اوقات و احوال را گویند که از افق عالم غیب سر برآرد و ظلمات تعینات را در دل سالک بزداید.

شب:مقام عالم غیب و عالم جبروت را گویند.

     فرهنگ نمادهای عرفانی از شرف الدین حسینی

پ ن ۲:ولش کن بیخیال اصلا...

ای بت چین

وجهک والشمس

شعرک واللیل

فقولی کیف لا امیل بک ایتها الصنم الصینی


روی تو والشمس

موی تو واللیل

چون نکنم من به تو میل ای بت چینی؟


پ ن:شعر طور😉

چقدر فاصلست بین اونی که حقیقت رو همرنگ عینکش میبینه با اونی که عینک رو هم جزئی از حقیقت میدونه...

و خدا شاعران رو دوست دارد

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


#رهی_معیری

نفسم گرفت...

نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
  سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن


دکتر شفیعی کدکنی

پرواز

  • علی ابن الرضا
  • چهارشنبه ۲۷ خرداد ۹۴
  • ۰۸:۲۳
  • ۰ نظر


سر من میل بریدن دارد

هوس از تو شنیدن دارد

خسته ام از زمین چسبیدن

 رقص پرواز چشیدن دارد

پر پرواز مرا باز کنید

مرغ دل حس پریدن دارد

سفری

 
در بگشایید

شمع بیارید

عود بسوزید

پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب

شاید این از غبار راه رسیده

آن سفری همنشین گمشده باشد...

(از ه الف سایه)

باد صبا

إذا حملَ الصباحُ طیوبَ أُمِّی

فنعمَ الطیبُ ما حملَ الصباحُ

نچه غیر از رخ او بود همه باطل بود

ای خوش آن روز که در کوی توام منزل بود/   نور رویت سبب روشنی محفل بود

گرچه من هیچ نگفتم به تو از دلبریت‏/   ولی ای دوست، بدان کآتشی‏‌ام در دل بود

محو در روی تو بودم خبری از خود، نی‏/   دل من ز آنچه بجز تو همگی غافل بود

عجب این نیست که من از همگان ببریدم‏/   بلکه برداشتن چشم ز تو مشکل بود

هر که بد شیفته عقل و خرد سود نکرد/   متنعم ز تو آن بود که لایعقل بود

بردم از عالم عشاق بسی نامه به عقل‏/   چه کنم عقل در این مسئله پا در گل بود

حسنا دوست نگهدار و مهل دامن وی‏/    کآنچه غیر از رخ او بود همه باطل بود

حسن رمضانی

سر

هر آن سر که سودای آن سر ندارد

بود بر سر  دوش بار  گرانی

فریاد

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
اگر یادتان ماند و باران گرفت
دعایی برای بیابان کنید