۲۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

 ای کاش ما را فرصت زیر و بمی بود

چون نی به شرح عشقبازیمان دمی بود

 

این نی عجب شیرین زبانی یاد دارد

تقریر اسرار نهانی یاد دارد

 

مسکین به عیاری چه درویش است با او

در عین  مهجوری عجب خویش است با او

 

در غصه هایش  قصه ی پنهان بسی هست

در دمدمه ی او عطر دمهای کسی هست

 

زان خم به عیاری چشیدن می تواند

چون ذوق می دارد چشیدن میتواند

 

خود معرفت موقوف پیمانست گویی

وین خاکددان بیغوله میخانست گویی

 

تقدیر میخانست با مطرب تنیدن

از نای شکر جستن و از نی شنیدن

 

وان نای را دم میدهد مطرب که مستم

وز شور خود بر دف زند سیلی که هستم

 

ای کاش ما را فرصت زیر و بمی بود

چون نی به شرح عشقبازیمان دمی بود

 

لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

نی را نوازش کرد و من را دل خراشید

 

زان زخمها رنگ فراموشیست با من

در نغمه ام جاوید و خاموشیست با من

 

سهل است در غم دم فراموشی پذیرد

در باد نسیان شعله خاموشی پذیرد

 

استاد علی معلم

شما که سواد داری

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟

راه میرم دلم گرفته ،  می شینم دلم گرفته  
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد

سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد

عمر من کوه عسل بود ولی افسوس

روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید

 بعد نشست تا تهشو خورد ..

 محمد صالح اعلا

  

شب بیست و نهم

قبل نوشت :امشب شب آخره؟

                 گویا شاید


               ماه رمضان خدا نگهدار.

-------------------------------------------

غزلی نیمه تمام


امشب در آغوش منی فردا دوباره....

تو می روی و میشوم تنها دوباره


تو می روی و میبری با خود صفا را

من مینشینم در صف غمها دوباره


نه نیمه ی شب نه سحر نه وقت افطار

در خواب غفلت می روم شبها دوباره


---------------------------------------------

پی نوشت: درود خدا بر آن عاشق عارف همانکه نیمه ی خرداد از انتظار در آمد

 

« روح الله الموسوی الخمینی »



شب _صالح اعلای جان

شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن

من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!

وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره

من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!

وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره ... !


روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

 ۱.انّ اولیائى تحت قبابى*  لا یعرفهم‏ غیرى‏.  

«دوستان من در زیر قبّه‏هاى من‏اند، جز من کسى آنها را نمى‏شناسد.»

 - احیاء علوم الدین، ج 4، ص 256. حدیث قدسى است  .

* در نسخه هایی  «قبایی» ذکر شده یعنی زیر قبای من پنهانند.

۲.

وصیتى است از پدرى پیر که عمرى را با بطالت و جهالت گذرانده، و اکنون به سوى سراى جاوید مى‏رود با دست خالى از حسنات و نامه‏اى سیاه از سیّئات، با امید به مغفرت اللَّه- و رجاء به عفو اللَّه است- به فرزندى جوان که در کشاکش با مشکلات دهر، و مختار در انتخاب صراط مستقیم الهى (که خداوند به لطف بیکران خود هدایتش فرماید) یا خداى ناخواسته انتخاب راه دیگر (که خداوند به رحمت خود از لغزشها محفوظش فرماید)....

...پسرم، آنچه در درجه اوّل به تو وصیت مى‏کنم آن است که انکار مقامات اهل معرفت نکنى، که این شیوه جُهّال است؛ و از معاشرت با منکرین مقامات اولیا بپرهیزى، که اینان قُطّاع طریق حق هستند.

-سرالصلاة ص ۲۷ – روح الله الموسوی الخمینی

۳.

چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد

میلش اندر طعنهٔ پاکان برد

ور خدا خواهد که پوشد عیب کس

کم زند در عیب معیوبان نفس

چون خدا خواهد که‌مان یاری کند

میل ما را جانب زاری کند

ای خنک چشمی که آن گریان اوست

وی همایون دل که آن بریان اوست

آخر هر گریه آخر خنده‌ایست

مرد آخربین مبارک بنده‌ایست

ـمثنوی دفتر اول بخش ۳۹

 

 پ ن : آدمیزاد عجب موجود عجیب الخلقه ایست..

 



والصبح اذا تنفس

باز صبح به ما رسید

تا ساعتی دیگر از ما هم جلو می زند و ما مجبوریم با ظهر سر کنیم

البته ظهر هم همیشه مرا قال می گذارد دقیقا مثل برادرش غروب

و من مجبورم با شب سر کنم

اینگونه نمی شود

باید تندتر باشم

آنقدر سریع که دوباره به صبح برسم.


پ ن : سپیده زد مگر تو خندیدی؟

سیب (مشاعره )

و من افتادم زخمی بر خاک

دخترک رفت و پسر نیز مرا تنها بر خاک گذاشت

خنده و گریه یشان رفت به باد

سیب دندانزده ی خاک آلود

اینچنین می گوید :

ساعتی رفت و من آزرده شدم

همه در فکر شدم چه کسی من را  از زمین بر خواهد داشت

چه کسی باز مرا خواهد خواست

که صدایی آمد کولی غمزده ای دید مرا ا

اشک شادی در چشم

از زمینم بر داشت

و مرا با خود برد

او که در گوشه ی مخروبه اطراف دهات

پدر پیری داشت

شاد و خندان به پدر کرد سلام

پدر امروز خدا سیبم داد

تا که باهم بخوریم

جای دندان زده را خود برداشت


جای دندانزده را خود برداشت

نیمه ی دیگر را   ریز کرد و به دهان پدر پیر گذاشت

آری این باغچه ی لطف خداست

پسری من را چید

دختری دندان زد

کولی آخر من را

در دهان پدر پیر گذاشت

گرچه او باغچه ی سیب نداشت


 پی نوشت :

سحرگاه شعرسیب حمید مصدق را در وبلاگی خواندم متوجه شدم فروغ با نگاهی دیگر جواب شعر او را داده از روی اتلاف وقت این چند خط بالا نوشته شد. اصل شعر و جواب آن  بدین قرار است :

سیب از حمید مصدق :

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


سیب از فروغ


 من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

خری در پوست انسان

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

 آنها شبیه حیواناتند بلکه پستتر  آنها همان غافلانند.

 
«أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ‏ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ‏»

اعراف ۱۷۹



۱. گاوان و خران بار بردار

   به زادمیان مردم آزار


۲. غیر آن جانی که در گاو و خر است

    آدمی را عقل و جانی دیگر است

    مرده گردد شخص گر بی جان شود

    خر شود گر جان او بی آن شود


۳. دین به دنیا فروشان خرند

    یوسف فروشند تا چه خرند؟


۴.  تو شهر الاغستون (بخوانید خرستون) بدترین فحش اینه که به یکی بگن  تو چقدر آدمی... 

کشکولچه

۱. به و فایی که نداری قسم ای ماه جبین

   هر جفایی که کنی در دل من عین وفاست


۲. اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من

   دگر از باغ بیرون شو  مسوزان آشیانم را


۳. تا که ویران شدم آمد به کفم گنچ مراد

   خانه ی سل غم آباد که ویرانم کرد

 سه بیت از شاطر عباس صبوحی


۴. متاع تفرقه از کار ما همین دل بود

   خداش خیر دهد هرکه این ربود از ما

 نمیدونم از کیه


۵. منی که نقش شراب از کتاب میشستم

   زمانه کاتب دکان می  فروشم کرد

نیز


۶. دریاب که از عمر دمی بیش نماندست

   بشتاب که اندر نفس بازپسینم...

عراقی

میم مثل ...

ای بهترین ترانه ی هستی

سرشار از طراوت و مستی


ای عاشقانه های نفسهایم

تنهاترین دقایق اوقاتم


من از تو هیچ نمیدانم

جز مهر و معرفت و مستی


شاید دو سه روز پیش بود یکی از بیانیها مطلبی داشت با این موضوع که اگه اختیار انتخاب پدر و مادر دست خودتون بود بازم همین انتخاب رو داشتین؟


اونروز با یقین کامل نوشتم آره حتما....

الان که فکر میکنم میبینم نه

اونا هزاران بار لایق فرزند بهتر از من هستن ...

کاش خدا به شما فرزندی بهتر از من می داد

شاید آونروز خوشحالتر بودی... کاش...


روزت مبارک مادر...

اگر یادتان ماند و باران گرفت
دعایی برای بیابان کنید