لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

 ای کاش ما را فرصت زیر و بمی بود

چون نی به شرح عشقبازیمان دمی بود

 

این نی عجب شیرین زبانی یاد دارد

تقریر اسرار نهانی یاد دارد

 

مسکین به عیاری چه درویش است با او

در عین  مهجوری عجب خویش است با او

 

در غصه هایش  قصه ی پنهان بسی هست

در دمدمه ی او عطر دمهای کسی هست

 

زان خم به عیاری چشیدن می تواند

چون ذوق می دارد چشیدن میتواند

 

خود معرفت موقوف پیمانست گویی

وین خاکددان بیغوله میخانست گویی

 

تقدیر میخانست با مطرب تنیدن

از نای شکر جستن و از نی شنیدن

 

وان نای را دم میدهد مطرب که مستم

وز شور خود بر دف زند سیلی که هستم

 

ای کاش ما را فرصت زیر و بمی بود

چون نی به شرح عشقبازیمان دمی بود

 

لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

نی را نوازش کرد و من را دل خراشید

 

زان زخمها رنگ فراموشیست با من

در نغمه ام جاوید و خاموشیست با من

 

سهل است در غم دم فراموشی پذیرد

در باد نسیان شعله خاموشی پذیرد

 

استاد علی معلم

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس

دل ما یخ زده در دوریتان 

 

 

انا لله و انا الیه راجعون

خوشا به حال آنکه عمری جز حق نیندیشید و در آخر به حق پیوست.

شما که سواد داری

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟

راه میرم دلم گرفته ،  می شینم دلم گرفته  
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد

سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد

عمر من کوه عسل بود ولی افسوس

روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید

 بعد نشست تا تهشو خورد ..

 محمد صالح اعلا

  

شب بیست و نهم

قبل نوشت :امشب شب آخره؟

                 گویا شاید


               ماه رمضان خدا نگهدار.

-------------------------------------------

غزلی نیمه تمام


امشب در آغوش منی فردا دوباره....

تو می روی و میشوم تنها دوباره


تو می روی و میبری با خود صفا را

من مینشینم در صف غمها دوباره


نه نیمه ی شب نه سحر نه وقت افطار

در خواب غفلت می روم شبها دوباره


---------------------------------------------

پی نوشت: درود خدا بر آن عاشق عارف همانکه نیمه ی خرداد از انتظار در آمد

 

« روح الله الموسوی الخمینی »



شب _صالح اعلای جان

شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن

من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!

وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره

من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!

وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره ... !


روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

 ۱.انّ اولیائى تحت قبابى*  لا یعرفهم‏ غیرى‏.  

«دوستان من در زیر قبّه‏هاى من‏اند، جز من کسى آنها را نمى‏شناسد.»

 - احیاء علوم الدین، ج 4، ص 256. حدیث قدسى است  .

* در نسخه هایی  «قبایی» ذکر شده یعنی زیر قبای من پنهانند.

۲.

وصیتى است از پدرى پیر که عمرى را با بطالت و جهالت گذرانده، و اکنون به سوى سراى جاوید مى‏رود با دست خالى از حسنات و نامه‏اى سیاه از سیّئات، با امید به مغفرت اللَّه- و رجاء به عفو اللَّه است- به فرزندى جوان که در کشاکش با مشکلات دهر، و مختار در انتخاب صراط مستقیم الهى (که خداوند به لطف بیکران خود هدایتش فرماید) یا خداى ناخواسته انتخاب راه دیگر (که خداوند به رحمت خود از لغزشها محفوظش فرماید)....

...پسرم، آنچه در درجه اوّل به تو وصیت مى‏کنم آن است که انکار مقامات اهل معرفت نکنى، که این شیوه جُهّال است؛ و از معاشرت با منکرین مقامات اولیا بپرهیزى، که اینان قُطّاع طریق حق هستند.

-سرالصلاة ص ۲۷ – روح الله الموسوی الخمینی

۳.

چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد

میلش اندر طعنهٔ پاکان برد

ور خدا خواهد که پوشد عیب کس

کم زند در عیب معیوبان نفس

چون خدا خواهد که‌مان یاری کند

میل ما را جانب زاری کند

ای خنک چشمی که آن گریان اوست

وی همایون دل که آن بریان اوست

آخر هر گریه آخر خنده‌ایست

مرد آخربین مبارک بنده‌ایست

ـمثنوی دفتر اول بخش ۳۹

 

 پ ن : آدمیزاد عجب موجود عجیب الخلقه ایست..

 



دو کلمه در مورد اتفاقات اخیر

 شبها می روند و درین رهگذر ،عمر آدمیست که رو به پایان می رود.

روزها   ماهها   سالها می آیند و عمر ما می رود.

و این دو روز که هرچه در صفحات مجازی و کاغذی دیدم سخن از قتل و جنایت و .. بود

۱.

اسم آقای نجفی را حدودا ۶ سال پیش شنیدم که وزیر آموزش پرورش معرفی شد

یادم هست که چند تا از مدیران مدرسه ها سخت از او تعریف میکردند و ایام وزارت او در دولتهای قبل در خاطرشان ماندگار شده بود

تا بعد که رییس میراث فرهنگی شد و آن حرف معروف در تلویزیون را زد که خیلیها ازو بد گفتند که چرا گفته اشکال ندارد زن و شوهر تو قهوه خونه قلیون بکشن یا همچین چیزی..

بعد شهردار تهران و خیلی پستها ی دیگه قبلش البته

استعفای ناگهانی

و خبر دیروز...

نمیدانم اما خیلی دلم برایش می سوزد

فقط دو تا کاش  

کاش اگر عقده ای به حق یا نابحق از کسی داریم وقتی در چاه است سر او سنگ نزنیم که کمال ناجوانمردیست

و کاش زود تصمیم نگیریم و در عصبانیت اقدام به هیچ کاری نکنیم

واقعا میترسم برای خودم که اگر چنین اتفاقی برای خودم بیفتد چه باید بکنم

و با همه ی این حرفها و البته درخواست اجرای عدالت برای همه باید بگویم هنوز هم او را انسانی آرام میبینم.

۲.

صبح خبر می رسد در شبی که شب بخشش و پاک کردن دل از کینه و نفرت است امام جمعه ی کازرون را آنگونه ناجوانمردانه ترور کردند

چرایش را نمیدانم ولی حرفم این است که  سحر شب قدر بعد از احیا مگر این کار از دست هیچ حیوان درنده ای بر می آید آیا؟

درست در همان روزهایی که نهایت آرامش  باید در دل باشد به اشتباه و به عمد یا هرچیز میتوان آدم کشت

انسان چه موجود حقیریست

خدایا یاد خودت را از ما نگیر

نام خدا بر لب

یاد خدا در دل


فقط به این بیندیشیم آرامترین وزیر هم باشی تا قاتل شدن راهی نداری و در امنترین شبها با مرگ فاصله ای نداریم.


من انسانم  با ارزشترین و بی ارزشترین ، قویترین و ضعیفترین ،زیباترین و زشتترین ،محبوبترین و مبغوضترین مخلوق خدا


عشق

 
 من از بیت المقدّسم از محله روح‏آباد از درب حُسن. خانه‏اى در همسایگى حُزن دارم، پیشه من سیاحتست، صوفىِ مجرّدم  ، هر وقتى روى بطرفى آورم، هر روز  بمنزلى باشم و هر شب جائى مقام سازم.

 چون در عرب باشم عشقم خوانند، و چون در عجم آیم مهرم خوانند. در آسمان بمحرّک  مشهورم و در زمین بمسکّن معروفم، 

اگر چه دیرینه‏ام هنوز جوانم و اگر چه بى‏برگم از خاندان ِبزرگم.

قصّه من دراز است،

«فى قصتى طول و انت ملول»


مونس العشاق ـ مجموعه مصنفات شیخ اشراق    ج‏3   ص : 274

صبح است ساقیا

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را به جام باده ی گلگون خراب کن


شب بیست و سوم و شب قدر

فقط اونجاش که ساعت دو و نیم چراغای مسجد روشن باشه ببینی چند تا فسقلی(بخونین مهندسای آینده)نشستن و دارن جز سی قرآن رو میخونن

تو هم چند صفحه ی آخرش همراهیشون کنی و افتخار کنی همچین شاگردایی خدا بهت داده.

امشب همشون افطار دعوتن اگه خدا قبول کنه و البته ان شالله .


سوال : یعنی میشه وقتی عزراییل بیاد بتونی بگی


           شب وصل است و طی شد نامه ی هجر

           سلام فیه حتی مطلع الفجر


اگر یادتان ماند و باران گرفت
دعایی برای بیابان کنید