و من افتادم زخمی بر خاک

دخترک رفت و پسر نیز مرا تنها بر خاک گذاشت

خنده و گریه یشان رفت به باد

سیب دندانزده ی خاک آلود

اینچنین می گوید :

ساعتی رفت و من آزرده شدم

همه در فکر شدم چه کسی من را  از زمین بر خواهد داشت

چه کسی باز مرا خواهد خواست

که صدایی آمد کولی غمزده ای دید مرا ا

اشک شادی در چشم

از زمینم بر داشت

و مرا با خود برد

او که در گوشه ی مخروبه اطراف دهات

پدر پیری داشت

شاد و خندان به پدر کرد سلام

پدر امروز خدا سیبم داد

تا که باهم بخوریم

جای دندان زده را خود برداشت


جای دندانزده را خود برداشت

نیمه ی دیگر را   ریز کرد و به دهان پدر پیر گذاشت

آری این باغچه ی لطف خداست

پسری من را چید

دختری دندان زد

کولی آخر من را

در دهان پدر پیر گذاشت

گرچه او باغچه ی سیب نداشت


 پی نوشت :

سحرگاه شعرسیب حمید مصدق را در وبلاگی خواندم متوجه شدم فروغ با نگاهی دیگر جواب شعر او را داده از روی اتلاف وقت این چند خط بالا نوشته شد. اصل شعر و جواب آن  بدین قرار است :

سیب از حمید مصدق :

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


سیب از فروغ


 من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت