حدودا پنج ساعت پیش بود  سر سفره ی افطار کنارش نشستم

پیرمرد نگاهی  بهم کرد و گفت :قسم به خدایی که این سن و سال رو بهم داده حرفی که میزنم عین حقیقته

چین و چروک صورتش رو موهای ریز سفید پوشونده بود ولی چشمای براقی داشت که صداقت توش موج میزد.

گفت خواب دیدم دیدم همه ی مزرعه های اطراف ما روشن شده از سمت جاده سیدی رشید سبز پوش با عمامه و لباس و کفش سبز ایستاده چند تا ماشین و پرچم و آدمایی پیاده پشت پرچم دارن میان .

سید رو کرد به من که مگه نمیبینی زوار منو بیا استقبالشون  چرا ایستادی

بیدار شدم دیدم تو خونه ام؛ بیرون رفتم دیدم یه یه عده تو میدون اومدن سینه میزنن

بردمشون تو حسینیه عزاداری کردن و چایی درست کردیم

از یکیشون پرسیدم رییستون کیه یه روحانی سید رو نشونم داد گفت حاج آقا روحانی ماست

کنار منبر بود رفتم پیشش خوش آمد گفتم و گفتم مطلبی میخوام بگم

جوونا سینه میزدن صدام رو نمیشنید چند بار ازشون خواست استراحت کنن تا صدا به صدا برسه

خوابم رو براش تعریف کردم که شما که اینجایید همینجا بین شما امام رضا هم هست و استقبالتان آمده

همه شروع کردن به گریه...

ازون سال که سال اول بود تا الان هر سال کاروان پیاده ی بافق یزد یه شب اینجا مهمانن

هرسال هم میان

پیرمرد میگفت و صداش گاهی میلرزید و چشماش پر اشک

و من سکوت و هیچ تنها نگاه


پ ن :دلم عجیب هوای حرم کرد خوش به حال مسافری که مقصدش تو باشی


پیوست: خدایا تو را می خوانم به زیباترین مرتبه ی زیباییت

             و چه می گویم تمام پرده های زیبایی تو زیباترینند

             زیبای من پس تو را میخوانم به تمام مراتب زیبایی و جمالت


            با صد هزار جلوه برون آمدی که من

            با صد هزار دیده تماشا کنم تو را