یار من این دارد و آن نیز هم

سلام حضرت یار

حالتان چطور است؟خوبید؟خوشید ؟دماغتان چاق است؟

چند وقتیست سرم شلوغ شده ببخشید که وقت نمی کنم سری به شما بزنم...امروز هم اتفاقی شد.سر کلاس نشسته بودم استاد که درس میداد یاد شما افتادم. دلبر جان نمیدانم چرا من همیشه اینجورجاها به یاد معشوقه هایم می افتم..عجب برکتی دارد کلاس استاد همتی

کودکیمان یادت می آید آن اوایل تو که در جمع حرف میزدی من گوشه ای مینشستم و به حرفهاتان گوش میدادم .عجب لهجه ی شیرینی داشتید .با خودم میگفتم :وای ایشان چقدر جذابند یعنی می شود با من دوست شوند

تا اینکه روزی با ترس و لرز امدم جلو گفتم :سلام  ببخشید میتوانم اسم شما را بپرسم...گفتید: من؟ من مهربانم یعنی یار مهربانم

و شروع کردید به اظهار فضل و تعریف کردن از خودتان که من الم و بلم.. آنقدر خوشحال شدم که نگو نپرس گویا شما هم گوشه ی چشمی به بنده داشتید!!

از آن به بعد دیگر بیشتر اوقات را با شما بودم..چه روزها و شبهایی (البته سر شبها) که در خانه ی شما نبودم و چه ایام خوشی بود که با شما به سر شد

مهربان روزگار را میبینی من روستایی که شما آنهمه لطف و محبت به من داشتید حالا برایتان طاقچه بالا میذارم

گاهی با خودم می گویم اگر پدر محترمتان جناب عزت مآب والاگهر میدانست که چه نامردیهایی را قرار است تحمل کنید اصلا شما را نمی زاد یا حد اقل نمیگذاشت از خانه بیرون بیایید

خداییش هم همه اش تقصیر من نیست این اقوام تازه به دوران رسیده تان هم بی تقصیر نیستند با این دک و پز و سرخاب سفیداب می آیند بیرون و ما جوانها را از راه بدر می کنند

اوه خسته ات کردم...آقای همتی درس را تمام کرد ..من هم باید بروم..آخر دختر خاله ی محترمتان تلگرام خانوم  دم در منتظر من هستند

غرض عرض سلام و ادب بود که حاصل شد..اوقات خوشی داشته باشی در پناه خدا


_سپاس گذارم از شما دوستان که چند دقیقه وقتتون رو میگیرم...به بزرگی خودتون ببخشید این دست و پا شکسته ها رو.. میدونم شعرا و نوشته هام اشکال زیاد داره اگه اون خیلی ضایعهاش رو بهم بگین ممنون میشم ازتون



من تو≠ما

این اولین بار است بعد از مدتها میخواهم از تو بنویسم...

از حقیقت و هویت تو

"من تو" با همه ی من ها فرق میکند،به حد و رسم قابل تعریف نیست

تنها میتوان نوشت :"تو:هر آنچه خوبی که در وجود آمده است."

چقدر مثل خدایی همه جا هست و هیچجا نیست و تو یادت همه جا با من است و هیچجا..

و آنزمان که نگاه در فاصله ی کا نونی دو چشممان جا خوش کرد آنگاه بود که عشق را دیدم و سیب را چیدم..

عجب گناه بزرگی به روی دفتر من شد.

اصلا هیچ میدانی که شعرهایم چقدر از تو شاکیند؟از وقتی که رفته ای دیگر هیچ شعر نگفته ام..قافیه های در قفس چشم انتظار تو اند،بیا و منجیشان شو..




ع ش ق

ساقی دل من خون شده از هجر سبویت

رحمی کن و بگذار شوم ساکن کویت


امید ندارم که شوم زاهد عابد

منعم مکن از سیب زنخدان گلویت


افسوس که جز حیف نشد حاصل عمرم

صد حیف که حاصل نشدم رویت رویت


دستم تهی و یوسف مصر دل من تو

با روی سیه آمده ام باز به سویت


مجنون تو لیلاست،مرا تاب سخن نیست

چوپانم و گم گشته دلم در شب مویت



پ ن:یکی به من بگه این آقا چرا اینقدر خوبه هان؟؟


 



دل تنگ شد ،دلتنگ شد،..

آه ای دل من بسته به گیسوی که هستی؟

آشفته ز آشفتگی موی که هستی؟


مجنون همه شب رهگذر کوچه ی لیلاست

آخر تو بگو دربدر کوی که هستی؟


یک عاشق و صد دلبر و معشوق مجازی

ای غرقه به خون،کشته ی ابروی که هستی؟


انسان شدن چه آسان.. آدم شدن محال است

من تشنه از تلاتم دریایم

میبینم انسان را ،غرق است در امواج خون آلوده ی دریا

من دیده ام غواصها را در ته دریا

آن برکه بود اما

ای کاش میفهمید...

گه با پلنگی خشمگین در می گلاویزد

کشتی گرفته پهلوان با گربه ای زیبا


مردی اسیر مار،در سوراخ زندانیست

زن دشنه دارد بر کمر بیدار می خوابد

بکر است انسان از عبادات هوس انگیز

عریان ز پستیهاست

.

.

.




ص و ف

۱. الصوفی من صفی بدین المصطفی

و الا کلب صوفی افضل من الف صوفی

 

صوفی آنست که از صفای شریعت محمدی برخوردار باشدوگرنه سگ صوفی از هزار صوفی با ارزش تر است        


 نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد...


۲. اگه هزار نفر هم حقیقت رو زیر پا بذارن نمیتونن حقانیت اون رو از بین ببرن

هزار و یکمین نفر به همون اندازه دراین ترور نقش داره که اولین نفر...

چه استدلال زشتی است که چون همه اینکارو یا بدتر ازین کارو انجام میدن پس من هم حق دارم  دشنه دیگری در قلب حقیقت فرو کنم؟

مدتها پیش به دوستی گفتم

ای کاش شبی رهگذر کوی تو باشم

یا نیمه شبی شانه به گیسوی تو باشم


امید مرا ،باد هوا کرد نگاهت

ای کاش که یکبار لب جوی تو باشم


مگذار که بازیچه ی اغیار شوم من

بگذار که در گوشه ی ابروی تو باشم


ای کاش که یک عمر فدایت بشوم من

شبها به سحر آید و دلجوی تو باشم


من هستم و تو هستی و این فاصله ها هم

ای کاش ازین فاصله همسوی تو باشم


پ ن :

مجمع مردگان شرف دارد بر جامعه ای که هریک از مردمانش خود را مرید حقیقت می دانند ولی بویی ازآن نبرده اند.

ای بت چین

وجهک والشمس

شعرک واللیل

فقولی کیف لا امیل بک ایتها الصنم الصینی


روی تو والشمس

موی تو واللیل

چون نکنم من به تو میل ای بت چینی؟


پ ن:شعر طور😉

چقدر فاصلست بین اونی که حقیقت رو همرنگ عینکش میبینه با اونی که عینک رو هم جزئی از حقیقت میدونه...

...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

شب

 شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
 دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
 شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
 دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
 نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
 صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
 نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
 امید عافیتم بود روزگار نخواست
 قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
 زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
 به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
 چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
 به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
 چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

اگر یادتان ماند و باران گرفت
دعایی برای بیابان کنید